خوش به حال غنچه های نیمه باز

¦

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

به نقل از بی بی سی

سال نو مبارک

¦

یکی از بستگان خدا

¦

نزدیک عید بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف چابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه ِ سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش نداشته‌هاش را از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را بهش داد. با چشم‌های خوشحال‌اَش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید
با کمی تغییرات برگرفته از پا برهنه بر خط

دردسر عشق

¦

انگار همیشه یه جوره اولش که شروع می شه خیلی تمیز و شسته رفته انگار که عصا قورت داده باشه کمکم روش باز می شه می گه می خنده باز دوباره بیشتر می شه کمی بیشتر بهش فکر می کنه حسش نسیت بهش یشتر می شه با خودش می گه اینا عادیه (باورش نمی شه که داره بهش عادت می نه) زنگ می زنه قبل اینکه تلفنش رو بگیره می گه واسه دوستیه خیلی ساده!!!
وقتی که به کمک هم نیاز پیدا کردیم می تونیم تلفنی هم با هم حرف بزنیم !!! خودشونم می دونن که حرفشون احمقانه اما همینه دیگه می خوان دوستیشون پاک باشه عادی باشه
اما حالا حس نیاز ، حس کمک در دل هر دو روز ب روز بیشتر می شه اگه یه روز صدای همو نشنون دنیا رو سرشون خراب می شه می شه پل هایی رو خراب کرد واسه اینکه بشه به هم رسید !!! می شه کلی قوانین دوباره نوشت می شه کلی فلسفه بافی کرد تا بشه تماس ها رو زیاد کرد حالا شده قرار !!! به هر بهونه ای
حالا دیداری هر چند ماهانه می تونه اونو شاداب کنه اما بعد دیدار بازم کلی نگرانی حواس پرتی و ...
اصلا همین زنگ زدن با کلی درد سر همراهه
وقتی بخواهی همدیگرو ببینی همش مظطربی دلهره داری حالا دیگه عصبیم که شدی ! و در آخرش افشا شدن رازتان که دیگه شدی رسوای عالم و آدم حالا اگه بهم برسین فبها و اگرم نرسین دیگه از نظر روانی هم پریشون داغون و ...
و در آخرشم می گی : گور بابای عشق همش دردسره
چرا عشق واسه ما شده دردسر؟