هیچکس نمی دانست

¦

هیچ کس نمی داند که او چرا می خواست که
یک آدم بد شود
یک آدم غمگین شود
پشت این چشمهای آبی
و هیچ کس نمی داند که
که چرا او مورد تنفر واقع است
که چرا او مجبور است همیشه دروغ بگوید
پشت این چشمهای آبی

اما رویاهای من آنقدر که وجدان من تهی به نظر می رسند خالی نیستند
من ساعتهای زیادی فقط تنها بودم
...
هیچ کس نمی دانست که چرا او مایل بود که
اینچنین احساس می کند
مثل من
و من تو را مقصر می دانم

هیچ کس نمی داند که چرا به نظر میرسد
که او بد رفتاری می کند
که شکست خورده است
پشت چشمهای آبیش

و هیچ کس نمی دانست که چگونه بگوید که
که آنها از این کارشان اظهار تاسف می کنند و نگران نباش
دروغ نمی گویم

0 comments: