پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب میرباید و آبم نمیبرد.
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفتهام
تا دشت پر ستاره اندیشههای گرم
تا مرز ناشناختهی مرگ و زندگی
تا کوچهباغ خاطرهای گریزپا
تا شهر یادها...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد.
هان! ای عقاب عشق
از اوج قلههای مهآلود دوردست
پرواز کن به دشت غمانگیز عمر من.
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد٬
آن بیستارهام که عقابم نمیبرد.
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله میکشم از دل که: آب...آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد.
پر کن پیاله را
جادوی بی اثر
Share: Del.icio.us ¦ Balatarin ¦
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
سلام. از خوندن و ديدن وبلاگت خوشحال شدم.مطالب جالبي تو وبلاگت بود كه خوندني بود.موفق باشي لاچين جان
Post a Comment