ديگر نمانده هيچ

¦

روزگار ما هم چند روزه که به این شعر نادرپور ماند
واقعا شعری که در تو تلنگری زند و یا اینکه به حالات تو شبیه باشه شعر زیبایی خواهد بود
من که واقعا این شعر نادر نادرپور به دلم نشسته
البته با شدت کمی کمتر


ديگر نمانده هيچ به جز وحشت سكوت
ديگر نمانده هيچ به جز آرزوي مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان كوفته در جستجوي مرگ
تنها شدم ، گريختم از خود ، گريختم
تا شايد اين گريختنم زندگي دهد
تنها شدم كه مرگ اگر همتي كند
شايد مرا رهايي ازين بندگي دهد
تنها شدم كه هيچ نپرسم نشان كس
تنها شدم كه هيچ نگيرم سراغ خويش
دردا كه اين عجوزه ي جادوگر حيات
بار دگر فريفت مرا با چراغ خويش
اينك شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است كه نتوانمش شناخت
اينك منم گريخته از بند زندگي
با زندگي چگونه توانم دوباره ساخت ؟

0 comments: