دردسر عشق

¦

انگار همیشه یه جوره اولش که شروع می شه خیلی تمیز و شسته رفته انگار که عصا قورت داده باشه کمکم روش باز می شه می گه می خنده باز دوباره بیشتر می شه کمی بیشتر بهش فکر می کنه حسش نسیت بهش یشتر می شه با خودش می گه اینا عادیه (باورش نمی شه که داره بهش عادت می نه) زنگ می زنه قبل اینکه تلفنش رو بگیره می گه واسه دوستیه خیلی ساده!!!
وقتی که به کمک هم نیاز پیدا کردیم می تونیم تلفنی هم با هم حرف بزنیم !!! خودشونم می دونن که حرفشون احمقانه اما همینه دیگه می خوان دوستیشون پاک باشه عادی باشه
اما حالا حس نیاز ، حس کمک در دل هر دو روز ب روز بیشتر می شه اگه یه روز صدای همو نشنون دنیا رو سرشون خراب می شه می شه پل هایی رو خراب کرد واسه اینکه بشه به هم رسید !!! می شه کلی قوانین دوباره نوشت می شه کلی فلسفه بافی کرد تا بشه تماس ها رو زیاد کرد حالا شده قرار !!! به هر بهونه ای
حالا دیداری هر چند ماهانه می تونه اونو شاداب کنه اما بعد دیدار بازم کلی نگرانی حواس پرتی و ...
اصلا همین زنگ زدن با کلی درد سر همراهه
وقتی بخواهی همدیگرو ببینی همش مظطربی دلهره داری حالا دیگه عصبیم که شدی ! و در آخرش افشا شدن رازتان که دیگه شدی رسوای عالم و آدم حالا اگه بهم برسین فبها و اگرم نرسین دیگه از نظر روانی هم پریشون داغون و ...
و در آخرشم می گی : گور بابای عشق همش دردسره
چرا عشق واسه ما شده دردسر؟

1 comments:

Anonymous

salam baba inkare nakone ashegh shodi haaaaaaaa